مشاهدات
يک مادر داغدار
امروز
در حالی به
محل نگهداری
مادران
عزادار و
حاميانشان
رسيدم كه يك
شب از نگهداری
آنان گذشته
بود. خانواده
ها از صبح زود
در آنجا حضور
داشتند و تنها
چيزی كه
دستگيرشان
شده بود ،
اينكه آنان 30
نفرند ، كه
حال 5 تن از آنان
شب گذشته وخیم
شده بود و به
اورژانس انتقال
پيدا كردند و
دوباره به محل
باز گردانده
شدند. كسی
جوابگو نبود ،
سرباز جوانی
جلوی درب آنجا
نگهبانی
ميداد و يا به
قول خودش
انجام وظيفه
ميكرد ، هيچ
سوالی را
نميتوانست
پاسخ دهد ، يا
پاسخی نداشت.
خانواده ها هر
كدام نظری
داشتند ، بعضی
ها انتظار
داشتند كه
همين امروز
بايد آنان را
آزاد كنند ،
چون معتقد
بودند آنان
غير از حضور
در پارك مرتكب
گناهی نشدند ،
اگر اين گناه
شمارده شود ،
اگر ورود به
پارك ممنوع
است پس دور
پارك را ديوار
بكشند ، ساعتی
به همين شكل
گذشت و همه منتظر
تا قاضی
بيايد.... .
نيروهای لباس
شخصی با
ماشينهای
شيشه دودی وارد
و خارج ميشدند
و كسی
نميدانست
قاضی كدامين آنان
است . دختران و
پسران جوان
نگران
مادرانشان و
مردان نگران
همسرانشان ، و
مادرانی كه به
حمايت از دوستان
دربند خود
آمده بودند تا
به خانواده ها
دلگرمی دهند.
يك ساعت از
ظهر گذشته بود
و از قاضی
خبری نبود و
يا قاضی در
كار نبود ،
بلاخره طاقت
خانواده ها به
سر آمد و به
جلو درب ورودی
آمدند ، و
سراغ قاضی را
گرفتند ، وقتی
كه جوابی
نشنيدند ، يك صدا
گفتند :
«مادران ،
مادران ،
مادران .... »صدا
اوج گرفت و
تبديل به فرياد
«مادران آزاد
بايد گردند»
شده بود.
انتظار اين
واكنش را از
مادران
نداشتند و فكر
ميكردند كه
حتما چند نفری
در بين
خانواده ها
هستند كه قصد
دارند اين
تجمع را شكل
داده و با
شعار دادن
اعتراض خود را
اعلام كنند ، برای
همين با
دوربين
هايشان به
ميان خانواده ها
آمدند و با
اظهار اينكه
قاضی آمده بود
ولی سر و صدای
شما باعث شد
او برود ، قصد
داشتند خانواده
ها را وادار
به سكوت كنند .
تنی چند از
خانواده ها
نيز دور شدند
و بقيه به وسط
خيابان آمدند
و به اتومبيل
هایی كه در
رفت و آمد
بودند
ميگفتند: از
مادران عزا
دار حمايت كنيد
، عده ای
ميگفتند :
(اينا ديگه كی
هستن مادرا رو
گرفتن) و همين
تبديل به يك
شعار زيبا شده
بود .
از ما خواستند
كه از آنجا
دور شويم و
برای انجام
اين خواسته
شان از فردی
كه هميشه در
پارك برای
ترساندن
مادران از آن استفاده
ميكردند ، اين
بار نيز به آن
متوسل شدند ،
فردی به نام
علی آل بويه .
مردی با قدی
بلند و هيكلی
درشت و بسيار
خشن با باتومی
در دست و لباس
نيروی
انتظامی با
چند ستاره .
چند جوان نيز
او را همراهی
ميكردند كه
همه كاور
پوشيده بودند
و آمده برای
زدن خانواده
ها ، كه اين
اتفاق
نيافتاد . از
نزديك ترين
نقطه تا دور
ترين نقطه
فيلم و عكس
گرفتند ، از
در و ديوار
دار و درخت ،
رهگذران ،
اتومبيل ها و
هرچه و هر كس
كه از آنجا
ميگذشت.
ساعت از 2
گذشته بود .
ناهار را همه
به اتفاق نان سنگك
و پنير كه روی
يكی از ماشين
های پارك شده گسترده
بودند ، صرف
شد . مادران
برای
جوانترها
لقمه
ميگرفتند و به
آنها ميداند ،
تا اينكه ساعت
2:30 اعلام كردند
متهمين را
ميخواهند به
دادگاه ببرند.
همه جمع شدند
آنان را در
حالی كه 2 تا 2 تا
دستهايشان را
دستبند زده
بودند ، سوار
ميني بوس
كردند ، بعضی
ها شان توانستند
پرده ماشين را
كنار بزنند و
خود را نشان
دهند ، ما نيز
با تكان دادن
دست و فرستادن
بوسه آنان را
بدرقه كرديم و
بدنبالشان به
طرف دادگاه
انقلاب رفتيم
، آنجا نيز يك
بار ديگر توانستيم
آنها را به
همان شكل
ببينيم ،
دوباره قدم
زدن ها ،
بيخبری ها اين
بار در اينجا
تكرار شد .
پيرمردی 70
ساله همسرش را
گرفته بودند ،
هر از گاهی
سرش را تكان
ميداد و ميگفت
: الله و اكبر . و
از همسرش
ميگفت كه
بيمار است و
ديشب حالش بد
شده بود ،
خانواده ها با
خريد چای و
شيرينی همدلی
شان را نشان
ميدادند و
همبستگي شان
باعث ميشد كه
سوز سرما در
آن غروب كمتر
حس شود ،
نزديك به 8
ساعت بود كه
همه سر پا
ايستاده
بودند و خسته
از بلاتكليفی
.
بلاخره
متوجه شديم 2
تن از مادران
را ميخواهند
آزاد كنند .
همه يكجا جمع
شديم ، آن
لحظه را هيچ قلمی
نميتواند ثبت
كند ، مگر
دوربين فيلم
برداری .
مادری 75 ساله
لنگان ، لنگان
با پای شكسته
اشك همه را در
آورد و بعد از آن
مادری رنج
كشيده كه
بيمار بوده و
چاره ای جز
آزاديش نبود .
انتظار برای
آزادی ديگران
همچنان ادامه
داشت ، تا
اينكه آنان را
با همان مينی
بوس خارج
كردند و گفتند
به وزرا
ميبريم . وقتی
به وزرا
رسيديم متوجه
شديم كه فريب
خورديم و آنان
را به اوين
برده بودند و
عده ای را نيز
در همانجا
نگهداشته
بودند. آخر نفهميدم
چه بر سر
دوستانم آمد و
فردا دوباره
تكرار امروز.
يكشنبه، 21
دی 1388